چار چرخ | م. اثنی‌عشری

 

... و صبح آفتاب نزده از كنار خيابان بلند مى شد. هر روز كارش همين بود. از كلۀ سحر تا دم غروب مثل سگ جان مى كند و لام تا كام حرف نمى زد. همه او را با جيرجير چرخ اكبيرى‌اش مى شناختند. اوايل تا اين صدا بلند مى شد به آن روغن مى ماليد بعد تا از صدا نمى افتاد يك قدم هم جلوتر نمى رفت. ولى حالا ديگر به آن عادت كرده بود. به او آرامش مى داد. با او درد دل مى كرد و اين تنها دلخوشى اش بود. رنگ قهوه اى چارچرخ از آب باران و گرما و سرما و به در ديوار خوردن ساييده شده بود و از خراشهاى روى تنش مى شد به آسانى تشخيص داد كه يك روز رنگش سفيد بوده. ولى او تا يادش بود هميشه چارچرخش قهوه اى بود. جيرجير چرخ  يك لحظه قطع نمى شد. مدتى بود كه هيچ كس از او چيزى نمى خريد. توى ده شايع شده بود كه هله هوله هاى او دخترك معصوم سيد جواد را كشته. سه هفته اى بود كه بچه ها تا او را مى ديدند با سر و صدا فرار مى كردند. اگر كسى از پنجره اش او را ميديد آنرا محكم مى بست. اما او بدون اينكه سرش را بالا كند و زحمت نگاه كردن به خودش بدهد به راهش ادامه ميداد. شايد هم اصلا حواسش نبود. از صد تومان پس انداز بخور نميرش فقط چهارده تومان ديگر باقى مانده بود. احساس مى كرد دارد دور خودش مى چرخد. سرش گيج مى رفت. يك هفته‌اى مى شد كه درست غذا نخورده بود. تصميم گرفته بود كه از آنجا برود ولى با كدام پول با كدام سرمايه. از چندين سال پيش از وقتى كه براى اولين بار با مينى بوس به آن دهكوره آمده بود ديگر رنگ جاده اصلى را هم نديده بود. خودش هم نمى دانست چرا بين اين همه جا اين خراب شده را پيدا كرده بود. صداى زوزه ى بوق و كشيده شدن لاستيك جيپى رشته افكارش را پاره كرد. خودش را سر پيچى ديد و راننده ى عصبانى در حالى كه سرش را از دريچه جيپ بيرون آورده بود و دستش را به علامت خشم تكان مى داد داد زد: « اوهوى جنگلى! مگه كورى؟» بعد جيپ تكان شديدى خورد و با سرعت از جلوى چار چرخ پيچيد و در غبار خودش گم شد. لحظه اى مات و مبهوت ماند. دوباره به فكر فرو رفت. يادش مى آمد كه يك روز قبل از خواستگارى صفورا موقع تراشيدن صورتش از خوشحالى بى هوا سبيلش را زده بود و مجبور شد شبانه تا يك ماه از ده شان برود تا كسى او را با ان قيافه نبيند. موقع برگشتن هم صفورا را سر زمين شيرزاد ديده بود. با رد شدن چار چرخ از روى قلوه سنگ درشتى تلق و تلوق اش بالا رفت. نگاهش را به چرخ  عقب دوخت.  سرش گيج رفت. با زحمت گارى را به كنار ديوارى كشاند. به ديوار تكيه زد و سرش را روى دستهايش كه انگار هنوز دسته گرد چار چرخ را گرفته بود گذاشت و دستش را به زانوهايش تكيه داد و همانجور چمباتمه زد. دلش ضعف مى رفت. حس كرد همه به او مى خندند. سرش را به زحمت بالا اورد كوچه خالى خالى بود. يادش مى امد وقتى هم بچه بود هميشه بچه هاى ديگر او را مسخره مى كردند و او فقط مى توانست گريه كند. اشك در چشمانش حلقه زد. صدايى در گوشش مى گفت: گريه نكن جونم. بخواب عمرم. گريه نكن ........ پلكهاى سنگينش كه انگار تمام دنيا را به آن آويزان كرده بودند به هم آمد.

لالا  لالا لالا لالا لالايى     عزيز نازنين من لالايى     ننه ات رفته برات پونه بياره   بابات رفته برات شونه بياره ....

***

مگر شماها كار ندارين؟ برين سر خونه و زندگيتون .... سلام قربان .... همين جا زير پنجره اين مطبخ مرده ... اون زن اول اونو ديده ... همونى كه بچه بغلشه. .... چشم قربان ...

***

 

 

 

  

No comments:

Post a Comment