خانه
نوشتۀ گویندلین بروکس1
حرفهای خودمانیِ توی این ایوان؛ گل زرآوندِ درون گلدان پرنقشونگار، در گوشۀ آفتابگیر حیاط؛ و قلمۀ جانسخت سرخس شمالی و باشکوهِ عمه اِپی2، کنار درب پشتی همه و همه چیزهایی بود که آنها هرگز دلشان نمیخواست از دست بدهند. مامان، مارتا3 و هلن4 به آرامی روی صندلی راحتیشان تاب میخوردند و نظارهگرِ انعکاس نور آفتابِ دمِ غروب بر روی چمنها، میلههای چشمنوازِ نردۀ آهنی و درخت سپیدار بودند.
احتمال آن میرفت که همه اینها از دست برود و به زودی نگاه مالکانۀ دیگران نظارهگر این پرتوها و حوضچه های نور و آن درخت و نرده های زیبا شود.
آن روز ظهر وقت نهار، قرار بود بابا به ادارۀ وامِ مالکین برود. اگر نمیتوانست مهلت دیگری بگیرد، آنوقت مجبور به ترک خانهای میشدند که بیش از چهارده سال در آن زندگی کرده بودند. ادارۀ وام مالکین خیلی سخت میگرفت و امید چندانی نبود. همه نشسته بودند و داشتند به عاقبتشان فکر میکردند.
مامان گفت: «می رویم یک جای دیگر، توی یک آپارتمان قشنگ. یک جایی توی خیابان ساوت پارک5 یا خیابان میشیگان6 یا محلۀ واشنگتنپارککورت7». (که در اصل شکل کتابیِ این جملۀ غیررسمی میباشد:«میریم یه جای دیگه. تو یه آپارتمون قشنگ. یه جایی تو خیابون ساوتپارک یا خیابونمیشیگان یا محلۀ واشنگتنپارککورت.»)** هم دخترها و هم مامان خوب میدانستند که اجارۀ آن آپارتمانها حتی برای کسانی هم که دو برابرِ بابا حقوق میگرفتند سنگین بود. اما کسی در این مورد حرفی نزد.
هلن گفت: «آن آپارتمانها خیلی قشنگتر از این خانۀ قدیمیاند. من که دوستانم را تا زمانی که توی این خانه هستیم به اینجا نمیآورم. بعضیهایشان هم که اصلاً این طرفها نمیآیند، مگر اینکه با تاکسی فقط از اینجا رد شوند». (که در اصل شکل کتابیِ این جملۀ غیررسمی میباشد: « اون آپارتمونا خیلی قشنگتر از این خونۀ قدیمیاند. من که دوستام رو تا زمانی که توی این خونه هستیم، اینجا نمیآرم. بعضی هاشون هم که اصلاً این طرفا نمیآن، مگه اینکه با تاکسی فقط از اینجا رد شن.»)**
اگر هلن این حرف ها را روز قبل یا هر روز دیگری می زد، مارتا حتماً با او درگیر میشد، اما آن روز چیزی نگفت و تنها به سینهسرخ کوچکی که لابلای درخت سپیدارِ او به این سو و آن سو میپرید خیره شده بود و سعی می کرد جلوی اشک هایش را بگیرد.
مامان در حالی که دست هایش را تکان می داد گفت: «به هر حال من که از بس هر روز آتش روشن کردم خسته شدهام. از اول زمستان تا آخر زمستان باید اجاق را روشن نگه دارم».
مارتا گفت: «ولی من و هری8 که این اواخر خیلی کمکت میکردیم. تازه، خودمان هم صدبار اجاق را روشن کردهایم. بعضی وقتها با همان آتشِ کم هم هوا گرم میشد»..........
1. Gwendolyn Brooks
2. Aunt Eppie
3. Maud Martha
4. Helen
5.
6.
7.
8. Harry
No comments:
Post a Comment