(آخرين حرف) |  م. اثنی عشری

 

شبى خاموش و سرد و سوت بود آن شب.

شبى سرشار از راز و رموز و سر و افسانه.

شبى در سرزمينى پر ز ويرانه.

نه طوفانى، نه بارانى، نه برهم خوردن موجى به ديوارى.

نه مرغى ناشكيبا كز ميان آهنگ بردارد.

نه فريادى كه انسانى ز خشم زندگى از دل برآرد.

 

سكوتى سرد و رويايى تمام ساحل شب را به هم می ‏دوخت.

و اندر كلبه مان شمعى سر و پا بى فغان مى سوخت.

پدر در رختخواب كهنه اش لرزيد و زير لب صدايى كرد.

گمانم ذكر حق مى كرد.

كمى جنبيد و در ظرف مسين از كوزه آبى ريخت...

 

نه مادر بود جايى گرد جاى انداز.

نه بيتا در كنار چرخ نخ ريسى.

نه من همچون زمان كودكى از جاى برجستم.

 

صداى ريزش آب اندرون كلبه مى تازيد

و مى شد لرزش دست پدر را در ميانش ديد.

 

و من سنگينتر از سنگينى چشمان خواب آلود،

كنار كهنه قاب خانه پوسيده مادر،

درون چشمهايم اشك، افكارم پريشان،

موج خون سرخ در رگ هايم آشفته،

ميان خواب و بيدارى نگاهم را

به شولاى سياه و تيره شب بسته بودم سخت.

 

نگاهم لحظه اى از پنجره سوى پدر گرديد.

پدر انگار صدها كس درون خانه مان ميديد.

و با چشمان مشتاقش كسى را در ميان كلبه مى كاويد.

 

بدون اعتنايى رو به بيرون سرا كردم.

بجز نورى كه پيدا بود فانوسى است

ديگر هيچ چيزى را نمى شد ديد.

 

پس از اندك درنگى ديده ام رو سوى در گرديد.

در از جا كنده گشته

زوزه بادى ميان كلبه مان پيچيد.

پدر دستان پيرش را به سويم كرد

و چيزى زير لب مى گفت.

پدر من را صدا مى كرد و من

در خلسه اى مبهوت و مات و گيج مى گشتم.

نگاهم خيره در چشمان او افتاد.

گمانم راز پنهانی به من  مى گفت.

بدون اعتنايى هيچ او را من نگه كردم.

و او از یأس بى پايان،

دو دست خويش روى سينه اش بنهاد

و ديگر هيچ.

 

پدر هم مرد.

پدر يك راز پنهان مرد.

پدر يك راز پنهان ماند.

 

 

و من پشمينه پوشى مانده و تنها،

درون كلبه اى خاموش و سرد و سوت،

به روى يك حصير خشك،

كنارم كوزه آبى سرد،

و تنها شعله شمعى روبروى خويش،

درونم صد هزاران راز خواهد مرد.

No comments:

Post a Comment